من یک زن هستم
خیلی کم فرصتم میکنم تلویزیون ببینم. آه ...
بیشتر رادیو گوش میکنم، چون فقط لازمه گوش بدم و در حین گوش دادنش میتونم به کارهای خونه هم برسم.
اما چند وقت پیش سریال شیدایی رو از شبکه 3 دیدم. ساعت 20:45 تقریبا روع میشه و اون موقع تنها زمانیه که من فرصت تلویزیون دیدن دارم.
شیدایی رو خیلی دوست دارم. هم بازیگرهاش خیلی خوب بازی میکنند هم داستانش به زندگی ماها خیلی شبیهه.
نه یکی رو خیلی بالا برده که مثل بعضی سریال ها کم مونده کارگردان یه جفت بال روشونه ی اون بازیگریه بذاره و یه حلقه ی سفید هم رو سرش.
و نه اینکه یکی رو انقدر کوبونده و تو جهنم انداخته که فقط دوتا شاخ رو سرش کم داره و یه دم پشتش.
نمیدونم تونستم منظورم رو بفهمونم یا نه!
هممون گاهی اشتباه میکنیم، بعضی هابیشتر، بعضی ها کمتر.
هممون گاهی کارخوبی انجام میدیم، بعضی ها بیشتر، بعضی ها کمتر.
بازیگرهاش هم خیلی خوب بازی میکنن. گاهی بعضی احساس هاشون و اتفاق هاشون شبیه زندگی منه.
و اون موقع ست که خیلی گریه میکنم...
خیلی راحت گریه میکنم چون هنوز نیومدی خونه و من به اشک هام اجازه میدم که راحت باشن...داغ بشن، بجوشن، بریزن و بریزن...
گاهی فکر میکنم همون اول زندگی مون وقتی اون اشتباهت رو دیدم کاش ازت جداشده بودم و انقدر ضربه نمیخوردم از اشتباهات دیگه ت! و بعد من هم دچار اشتباه شدم...
آخخخخخ...
دلم برای مجردیم تنگ شده...چقدر اون موقع آرمانی فکر میکردم.
اون موقع همه رو یا سیاه میدیدم یا سفید...
اما حالا بعد از این تجربیات از زندگی مشترک...مطمئنم بیشترمون خاکستری هستیم؛ نه سیاه، نه سفید...
این خاکستریه که تنالیته های مختلفی داره؛ یکی خاکستریش به سفید نزدکیتره یکی خاکستریش به سیاه...
آه...که چقدر حرف دارم برا گفتن...
موسیقی پایانی شیدایی رو هم خیلی دوست دارم و بیشتر وقتها کلی باهاش گریه میکنم...
کاش شیدایی خوب تموم بشه؛ البته منظورم این نیست که تو قسمت آخر همه شاد باشن و بزن و بکوب و اینا باشه! نه!
حالا که تا اینجا اتفاق ها و آدمهاش خیلی واقعیه، آخر داشتان هم واقعی تموم بشه.
خیلی حرف دارم ولی نمیدونم کدومش رو بنویسم...
میترسم یه روز وبلاگم لو بره و بیای اینا رو بخونی...
برا همینم وقتی میخوام یه چیزی بنویسم هزاربار مزمزه ش میکنم...
تصور میکنم اگه یه روز اینجا رو پیدا کردی از خوندن کدومش عصبانی تر میشی؟!
آره تو عصبانی میشی...
خیلی وقتها...
و من میترسم...
خیلی میترسم...
میترسم از تو...از چشمای قرمز و گرد شده ات!
میترسم از نگاه تحقیر آمیزت...انگار که داری به پست ترین موجود دنیا نگاه میکنی...
میترسم از صدات...از داد و فریادت...از حرف های بد و توهین هات...
میترسم از حرفهای نیش دارت که تا مغز استخوانم رو میسوزونه!
آخ...
کاش انقدر که از تو میترسم...از خدا میترسیدم...
چون بعضی وقتها انقدر ازت میترسم که کاری میکنم تو عصبانی نشی ولی متاسفانه خدا ازم عصبانی میشه...و من باز هم بیشتر از خدا...از تو میترسم!
راستی!
حالا! جدیدن ها! چند وقتی ست...از دست هایت هم میترسم...وقتی میزنیم!
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |