سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک زن هستم

سلام

به همه ی وبلاگ نویسانی که این مدت مرا با پیامهاشان راهنمایی کردند

یا دلسوزی کردند

یا داداری دادند

یا حتی فقط نشان دادند که خواندند و رفتند

از همه ی شان تشکر میکنم

وهمه را به خدا میسپارم

هرچیزی را پایانی ست

و پایان این وبلاگ هم همینجاست

مهربان باشید

مخصوصن برای همسرتان

شاید فرصتی نمانده باشد

خدانگهدار


نوشته شده در جمعه 91/8/26ساعت 9:32 صبح توسط یک زن نظرات ( ) | |

خدای خوبم
حالا که وقت رفتنم معلوم شده
فقط یه سئوال رو برام جا بنداز!
معنی زندگی چی بود؟


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/25ساعت 11:50 عصر توسط یک زن نظرات ( ) | |

حتی حالا هم که چند ماهه ازت جدا شدم، باز هم نمیتونم حرف های نیش دار و زخم زبون هات رو فراموش کنم!
تهمت هایی که زذی رو چطوری میتونی جواب بدی؟!
ها؟!
این تنهایی رو ترجیح میدم!
خیلی بی چشم و رویی!
وقتی سه ماه پیش مادر و پدرم تو تصادف مرحوم شدن عوض اینکه تسلیت بگی یا حداقل کاری به کارم نداشته باشی، اومدی سرخاک و با تمام پررویی میگی: ببین! آه من بالاخره تو رو گرفت!
وایییی! تو دیگه چه موجودی هستی!
خدایا! تنها چیزی که ازت میخوام اینه که تمام خاطرات تلخم رو از ذهنم پاک کنی!
خدایا دلم از شدت خاطرات تلخم مثل یه پرنده ای تو قفس زندانی شده! آزادم میکنی؟

خدایا روحم مثل قایقی تشنه ی دریاس! دریای آرامشم در فراموشی گذشته هاس! خدایا به آبم بیانداز! خداااااااااااااااااا!

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/8/9ساعت 10:47 صبح توسط یک زن نظرات ( ) | |

دیگه تموم شد!
یعنی امیدوارم تموم شده باشه!
وقتی برای دادخواست رفته بودیم...سعی کردم تو دلم ببخشمت...سعیمو کردم!
دلم بی کینه ی بی کینه ست!
دوست ندارم حتی یه مورد هم تو دلم باشه!
دوست ندارم ازت متنفر باشم!
چقدر دیر میگذره تا زمان دادگاهمون!
چقدر زیاد!
...............
دعام کنید
ممنون 


نوشته شده در دوشنبه 91/2/18ساعت 8:19 عصر توسط یک زن نظرات ( ) | |

تیک تاک...تیک تاک...
تو چشاش خیره شدم...دستهاش رو تو دستم گرفتم...با التماس گفتم: تو رو خدا بیا تو سال 91 باهم دعوا نکنیم!...
اشک تو چشام حلقه زد...
تیک تاک...تیک تاک...
تو چشام خیره شده بود...دست هامو که هیچ! قلبمو پس میزد...داد و بیداد میکرد!...درحالی که هنوز 91 دقیقه هم نگذشته بود!
...اشک حلقه زده فرو ریخت!
...
به من انگ بی حیایی زد! در حالی که  حتی حاضر نشد تفهیم اتهام کنه!
پرونده ی روح منو پیچید و گذاشت کنار!...اینجا دادگاه نظامیه انگار!
...
میشه برام دعا کنید؟


نوشته شده در دوشنبه 91/1/7ساعت 5:32 صبح توسط یک زن نظرات ( ) | |

   1   2      >
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ