حالا اينقد خودتو ناراحت نکن درست ميشه
غرق خون بود ونمي مرد زحسرت فرهاد
گفتم افسانه شيرين وبه خوابش کردم
دل که خونابه غم بود وجگرگوشه درد
بر سرآتش عشق توکبابش کردم
زندگي کردن من مردن تدريجي بود
آنچه جان کندتنم عمرحسابش کردم