سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک زن هستم

سلام بابا
این گلایه ی منه به تو...
تو که باعث شدی به دنیا بیام...
بابا!
یادته تو خواستگاری چقدر به مهریه پیله کرده بودی؟
یادته چقدر رو حرفت پافشاری کردی؟
نمیدونم یادت هست یا نه...ولی من خوب یادمه!
تک تک برخوردها و حرفهات رو...
بابا  ای کاش انقدر که به مهریه ی من حساس بودی...
یکم در مورد خواستگارم تحقیق میکردی...
ای کاش دست ما دو تا رو میگرفتی و میبردی مشاوره...یه مشاور خوب و کارآمد و مطمئن!
من مطمئنم یه مشاور خوب میفهمید که ما روحیه هامون زمین تا آسمون تفاوت داره...
بابا!
خیلی غصه میخورم این روزا!
خودت که میدونی تا حالا هیچ از زندگی مون بهت نگفتم! هیچی به جز خوبی هایی که همه رو چند برار کردم و بهت گفتم...تا خیالت از زندگیم راحت باشه...
ولی بابا...من خیلی تو فشارم...خیلی...
بابا دسته گلت داره پژمرده میشه..
.بابا! بابا! بابا!


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/19ساعت 11:19 عصر توسط یک زن نظرات ( ) | |

به نام او...
چند روزه که تو جهنمم!
خیلی اذیت شدم!
بیشتر از یه هفته ست جروبحث و دعوا و کشمکش...
مگه آدم چقدر تحمل داره؟ قلبم درد میکنه...خیلی زیاد...نفسم سخت میره و میاد...شبها تا دیروقت تو رختخواب اینور اونور میشم...
خدایا چه کنم؟
با این مرد چه کنم؟ تو بگو!
فرجی! خوابی! الهامی! ندایی! دوستی! استادی! راه نجاتی!
خدایا خسته شدم از بس تو دلم با خودم حرف زدم!
آخه آدم با کی درد دل کنه؟
با بعضی که درد دل کنی...چند روز دیگه میکوبن تو سرت!
بعضی سوء استفاده میکنن...مثل درد دل با نامحرم!...ا
ز من به شما وصیت! هیچ وقت به صورت خصوصی برای نامحرم درد دل نکنید! از وقتی ازدواج کردم شناخت خوبی به مرد ها پیدا کردم! فقط اگه کارشون مشورت دادنه و غیر اینترنتی هم مشاوره میدن، یعنی رسمی و تو مطبشون اشکال نداره! وگرنه!...
خوشحالم که حداقل تو این چند سال زندگی به این شناخت رسیدم که زن ها به جز مسائل کاری به هیچ مردی نمیتونن اطمینان داشته باشن!
حالا که دستم گرم شده میخوام بگم علت دعوامون این چند روزه چی بود و از کجا شروع شد!
من یه دونه دختر بودم. وقتی ازدواج کردم به خاطر ماموریتی که به شوهرم دادن مجبور شدیم به یه شهر دور بیایم...دور از تهران...نه اینکه تهران تحفه باشه ها! نه! ولی به هرحال! هرچی هم آلوده باشه از همه نظر! خانوادم...دوستام...فامیل و همه ی آشناهام اونجان:(
چند ساله که از ازدواجمون میگذره ولی همچنان ما مجبوریم اینجا باشیم و گهگدار، معمولا دو ماه یکبار بریم تهران:(
خوب تا اینجاش مشکلی نیست...اگه...اگه همسفرتون...همسرتون خوش اخلاق باشه!
ببینید تاکید میکنم! خداییش! شوهرم آدم بدی نیست! ولی ... اصلا منو نمیفهمه!
اخلاقمون خیلی با هم تفاوت داره...خیلی...خیلی...خیلی:(
اینم به خاطر تفاوت فرهنگ خانواده هامونه...
خوب! داشتم میگفتم!
شوهرم بد دله! یعنی به چشمش همه ی آدمها خائن و بدکارن! مخصوصا زنها!...باور کنید جدی میگم!
نه اینکه خلافی از من دیده باشه! نه!
منم اوائل مثل شما فکر میکردم!
اوائل میگفتم: حتما انقدر تو جامعه بد دیده که چشمش میترسه! ولی...
الان چند ساله، خیلی سعی کردم با خواسته هاش کنار بیام. محدودیتهاش رو 99 درصد قبول کردم و کوتاه اومدم ولی متاسفانه تمومی نداره!
اوائل به خودم  میگفتم: بذار یه مدت از ازدواجمون بگذره! وقتی رفتار تو رو ببینه کم کم دلش آروم میشه و بهت اعتماد میکنه! ولی...هرچی من یه قدم عقب میذارم اون یه قدم جلو میذاره!
دوست نداره من با هیچ کس دوست باشم! حتی با مادر شوهرم! همسایه و دختر دایی و اینا که دیگه هیچ!
هر وقت کسی به من نزدیک میشه، مثلا یه زنگش دوتا میشه، یه اس ام اسش دوتا میشه! میگه: چی شده؟ چی بهم میگین؟ شکا مشکو کین! چی کار میکنین؟ چه نقشه ای تو سر دارین؟!...در خوب ترین حالتش میگه: تو به دیگران رو میدی! پرروشون کردی! سوارت میشن و...
خدایا منم آدمم! منو آورده یه شهر غریب! خوب از تنهایی میپوسم اگه با دیگران نجوشم! با همسایه...با دوست...
تازه اینایی که میگم همشون مذهبینا! نه که فکر کنی سوسول و قرطی باشنا!
هیچی!
سرتون رو درد نیارم!
یه بچه همسایه داریم...یه دختر ناز خوشگل...گاهی میاد پیشم...هم من از تنهایی در میام هم اون همبازی پیدا میکنه! باهاش بازی میکنم، نقاشی میکشم و...قصه میگم.
دختر کوچولوی همسایه از قصه هام خیلی خوشش میومد!
کم کم حس کردم میتونم داستان بنویسم...برای بچه ها!
یه دفترچه برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
یه بار به یکی از فامیلامون که نویسنده ست داستان هام رو نشون دادم. بعد از اینکه خوند کلی تشویقم کرد که چاپش کنم.
یکی از مجلات کودکان رو بهم معرفی کرد. منم چند تا از داستان هام رو براشون فرستادم.
10 روز پیش اون خانومه(نویسنده ی فامیلمون رو میگم) زنگ زد که: داستانت تو این شماره چاپ میشه!
داشتم از ذوق میمردم! زنگ زدم شوهرم گفتم شب که از سرکار میاد یه جلد از مجله رو بگیره ببینم داستانم تو مجله چطوریه و اینا...
شب اومد ولی یادش رفته بود بگیره مجله رو!...فرداش هم همینطور و پس فرداش هم!
روز چهارم ساعت 11 صبح رفتم میدون محلمون از کیوسک روزنامه فروشی خریدمش...1000 تومان...با کلی ذوق و شوق اومدم خونه.
درست و حسابی نخونده بمودمش وقتی اومدم خونه سریع رفتم سراغ ناهار درست کردن. چون اون روز ناهار میومد خونه. و به کل مجله رو فراموش کردم. البته نه اینکه فراموش کرده باشما! نه! به خودم میگفتم یه ناهار خوب میذارم و وقتی اومد و ناهارمون رو خوردیم دوتایی میشینیم میخونیمش!
وقتی اومد مجله رو روی میز دید.
با نگاه معنی دارش گفت: این چیه؟
گفتم: مجله ست دیگه! همونی که داستانمو توش چاپ کردن!
گفت: مگه نگفتم خودم میخرم! برای چی خریدی؟
گفتم: میدونستم امروزم یادت میره! دیگه طاقت نداشتم! رفتم سرمیدون و خریدمش.
گفت: تو غلط کردی! بیجا کردی و... خوشم نمیاد تو بری خرید!
مجله رو برداشت و تیکه پارش کرد!
ریز ریز:(
منو میگی!
با چشمای گرد شده و دهن باز ...مات و مبهوت مونده بودم!
بعدشم تیکه هاش رو جمع کرد و برد تو اتاقش!
خیلی حالم بد شد!...کلی گریه کردم!
حس کردم تمام دنیا رو سرم خراب شده!
شبش هم بحث کردیم.
به من اجازه نمیده حتی وقتی تو خونه نون نداشته باشیم برم سرکوچه نون بخرم...نه اینکه فکر کنین ما تو یه دهاتیم که همه ی مردها ی محل زن ندیدن و میترسه و اینا!
نه ما تو یه شهر بزرگ هم هستیم اتفاقا!
...
ببخشید کم کم داره قلبم درد میگیره! دیگه نمیتونم بیشتر بنویسم! اگه زنده بودم تو پستهای بعدی بازم میگم...
اینجا فقط برای درد دل نیست واسم!
حرف هام رو میزنم اینجا...میخوام ببینم این منم که اشتباه میکنم یا او! میخوام بدونم  زن دیگه ای هم هست که مشکلات منو داشته باشه!
آخه من با هیچ کس درد دل نمیکنم...
دعام کنین
فعلا...
راستی! یادم رفت بگم! اون روز! روز تولدم بود و فراموشش کرده بود...نه تبریکی! نه هیچی!...هدیه ش همون حرف هاش بود که تمام بدنم رو سوزوند:(


نوشته شده در دوشنبه 90/11/10ساعت 4:40 عصر توسط یک زن نظرات ( ) | |

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ